هر جای زندگی که چیز ارزشمندی برایم مانده همیشه جای پای داستانها را حس میکنم. همیشه پای قصهها در میان است و دقیقا برای همین است که به داستان نویسی باور دارم.
از کلاسهای دانشگاه چیزی یادتان هست؟ من تقریبا هیچ چیز از کلاسها یادم نمانده جز خاطرات. راستش را بخواهید من هر چه از روزنامه نگاری یادم هست، مربوط به دورهای است که رایگان در یکی از خبرگزاریها گذراندم.
آن هم نه مطالب کلاس، همه چیز مربوط به داستانهایی است که آقای مدرس سر کلاس میگفت. داستانهایی که تعریف میکرد دو دسته بودند یک سری داستانها از زندگی شخصی خودش بود که بیشتر روحیه خبرنگاری و آداب حرفهای بدون را یاد میداد و یک سری هم داستانهای عمومی که مطالب نظری روزنامهنگاری را در ذهنم ماندگار کرده. برای اینکه شاهدی برای ادعای خودم بیاورم دو تا از آن داستانها که تاثیر زیادی در زندگی من گذاشته را برای شما تعریف میکنم.
داستان اول مرد گربهای
هیچ وقت به گربهها دقت کردید از هر طرف که رهایشان کنید روی دست و پاهایشان روی زمین فرود میآیند و به راحتی نمیشود آنها را زمین زد.
زندگی شخصی این آقای مدرس که خودش برای ما تعریف کرده من را یاد گربهها میاندازد، مشکلات زندگی هیچ وقت او را نتوانسته زمین بزند.
در کودکی متوجه میشود که لکنت زبان شدیدی دارد، اینکه نتوانی مفاهیم مد نظرت را به آدمهای عجول و سریع عصر ارتباطات منتقل کنی کار خیلی سختی است اما او هیچ وقت تسلیم نشد.
از این کلاس گفتار درمانی به آن کلاس رفت و مهارت گفتار خودش را بهبود داد تا جایی که مشغول کار خبرنگاری که یکی از اصول اولیه آن خوب صحبت کردن است شد.
به همین جا هم رضایت نداد هم سردبیر سرویس سیاسی یکی از خبرگزاری مطرح کشور شد و هم مدرس بچههای علاقهمندی مثل من شد که میخواستند به جنگ دنیا بروند و با روزنامه نگاری دنیا را متحول کنند.
او ساز میزد یکی از سختترین سازهای دنیا که همان تنبور است، به همکارش دل بست و با او ازدواج کرد. موقع درس داردن هنوز وقتی هیجان زده میشد گاهی زبانش کمی به مشکل برمیخورد اما چنان با مهارت و تسلط کلاس را اداره میکرد که ما هیچ وقت این موضوع برایمان مهم نبود و بهتربخواهم بگویم این مساله را نمیدیدیم. پایان خوش برای یک شروع سخت.
۱۰ تکنیک تیتر نویسی در وب کدام است؟
داستان دوم ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
روزی یکی از خبرنگارهای تازهکار را فرستادند به یک استادیوم فوتبال داخل سالن که گزارشی در مورد یک مسابقه و حواشی آن تهیه کند. فردای آن روز دست خالی به دفتر روزنامه آمد.
همکارانش پرسیدند چرا دیشب گزارشی مخابره نکردی همه منتظرت بودند؟ او در کمال خونسردی گفت: « دیشب خبری نبود که گزارشش را تهیه کنم! سقف ورزشگاه فروریخت و ۱۴ نفر در دم جان باختند. به همین دلیل بازی برگزار نشد و من هم که دیدم کاری برای انجام دادن ندارم، به خانه برگشتم!»
سردبیر روزنامه درحالیکه از شدت خشم قرمز شده بود گفت: «به نظر شما فرو ریختن سقف ورزشگاه، کشته شدن ۱۴ نفر و برگزار نشدن مسابقه خبر خاصی نبود!»
کل ماجرای داستان برای این بود که خبرنگار باید شم خبری داشته باشد و از ورای اتفاقات روزمره زندگی ارزشهای خبری مطالب را درک کند و با دیدی متفاوت از سایر مردم جهان را ببیند.
همانطور که کاملا مشخص است، من داستانهای کلاس را خیلی خوب به خاطر دارم و در خیلی از موارد زندگی هم سعی میکنم از آنها استفاده کنم. باور دارم شما هم همینطور هستید. همیشه چیزی که در خاطر ما میمانند خاطرهها و داستانها هستند، پس اگر به فکر این هستید که مطلبی را در ذهن کارمندانتان ثبت کنید یا تصویر درستی از برند خودتان در ذهن مشتریها ایجاد کنید بهترین راهکار داستانها هستند.
اگر دوست دارید بدانید داستان سرایی چیست و به چه کار میآید میتوانید این مطلب سایتم را مطالعه کنید.