اولین باری که کتاب «تست مامان» راب فیتزپاتریک رو خوندم هیچی ازش نفهمیدم و احساس کردم کتاب اشتباهی رو خریدم اما بعدا در مورد سند استراتژی محتوایی برام معجزه کرد. دلیل اینکه از کتاب خوشم نیومد این بود که من قصد راهاندازی استارتاپی رو نداشتم پس چرا باید از مشتری سوالهای درست بپرسم و نکته دیگری که خیلی ذهنم رو آزار میداد این بود که مادر من بزرگترین و بیرحمترین منتقد من است. وقتی ۱۸ سالم بود و...
داستان مرد قصه گویی که درس خبرنگاری میداد
هر جای زندگی که چیز ارزشمندی برایم مانده همیشه جای پای داستانها را حس میکنم. همیشه پای قصهها در میان است و دقیقا برای همین است که به داستان نویسی باور دارم. از کلاسهای دانشگاه چیزی یادتان هست؟ من تقریبا هیچ چیز از کلاسها یادم نمانده جز خاطرات. راستش را بخواهید من هر چه از روزنامه نگاری یادم هست، مربوط به دورهای است که رایگان در یکی از خبرگزاریها گذراندم. آن هم نه مطالب کلاس، همه چیز مربوط...
من چطور من شدم؟ داستان جالب اتحاد دخترانه!
تقریبا 6 سال پیش بعد از اینکه سایتی که تولید کننده و مدیر محتوای آن بودم به یک شرکت دیگر واگذار شد به ناچار من هم به شرکت جدید منتقل شدم. ابتدا به نظرم اینکه مدیر جدید برای کار پرسنل ارزش قائل شده و از ما دعوت به همکاری کرده بود نشانه درک بالا و مدیریت خوبش آمد. هفته اول هفته اول وقتی من و 3 دوست دیگرم در شرکت جدید مشغول کار شدیم برنامه نویس سایت از ما جدا شد. اینکه همکار قدیمی از شرکت میرفت...
ماجرای خنده دار آشنایی من با جناب رپورتاژ آگهی!
گاهی بعضی مدیرها نقش مهمی در شکل گیری توانایی و اعتماد به نفس ما دارند، این داستان ماجرای آشنایی من با رپورتاژ آگهی و کارکرد آن است که درواقع اعتراف به نادانی من در اوایل دوران کارم به حساب میآید و شاید برای شما هم جالب باشد. سال ۸۷ اولین تجربههای جدی کار تمام وقت را تجربه میکردم و از دنیای محتوا چیز زیادی سر در نمیآوردم. در واقع خیلیها مثل من بودند، تمام وقت محتوا مینوشتیم اما نمیدانستیم...
آخرین دیدگاهها